اولين


 






 
زن را کشان کشان به کنار کعبه آورد. دانه هاي عرق روي صورت آفتاب خورده اش برق مي زد. به سختي قدم برمي داشت. ديگر رمقي در تن خسته اش نمانده بود. جاي جاي لباسش پاره شده بود.
مردمي که در گوشه و کنار مسجدالحرام نشسته بودند، اطرافشان را گرفتند. مرد دست برد و عرق پيشاني اش را پاک کرد. يکي در ميان جمعيت از دوستش پرسيد: اين دو را مي شناسي؟
- ابوجهل است و سميه، کنيز دوستش.
-نگاه کن زن بيچاره را !
- مدتي است که کار ابوجهل شده شکنجه دادن او.
مرد ديگري گفت: همه اش تقصير محمد است با آيين جديدش.
- کنيزان و برده ها و يک مشت جوان دنبالش راه افتاده اند.
ابوجهل عمامه اش را روي سر مرتب کرد. روي تن سميه، خطوطي قرمز وسياه به چشم مي خورد. ابوجهل گفت: آمده ام اين جا در کنار کعبه با اين کنيزک اتمام حجت کنم. اگر در حضورتان دست از آيين محمد برداشت که هيچ، زنده مي ماند، و گرنه بايد خود را براي مرگ آماده کند.
مردي از ميان جمعيت فرياد زد: مگر کنيز توست که مي خواهي بکشي اش؟
سميه اندکي جا به جا شده و به خطي از خون که تا پاهايش کشيده شده بود، نگاه کرد. از روزي که دينش را اظهار کرد، انتظار چنين روزي را مي کشيد. تعداد مسلمانان حتي به چهل نفر هم نرسيده بود. کاري جز صبر نمي شد کرد و او اين را به خوبي مي دانست.
ابوجهل پاسخ داد: نه. کنيز هم پيمانم، ابوحذيفه است. رضايت نداد قيمتش را مي پردازم. من حاضرم از قيمت او بگذرم، اما محمد بقيه را گمراه نکند. بايد هر طور شده ازخدايان دفاع کرد و جلوي گسترش اسلام را گرفت.
صداي هلهله حاضران بلند شد: آفرين بر تو. چه ايثاري.
زن به خستي ايستاد. نگاهش به موهاي سوخته اش افتاد که روي صورتش خودنمايي مي کرد. با دست آن ها را به آرامي کنار زد و نگاهش را در ميان جمعيت گرداند.
مرد را روي شن ها خواباندند و سنگي بزرگي بر سينه اش افکندند. او آزاد بود. آزاد آزاد و اين بزرگ ترين جرمي بود که اطرافيانش مي شناختند. آفتاب به شدت مي تابيد. پيامبر از کنارشان عبور کرد. اشک در چشمان پيامبر حلقه زد. با وجود حامي با نفوذي چون ابوطالب، روزي نبود که با سر و صورت زخمي به منزل برنگردند، اما چاره اي نبود. مسلمانان نه توان جنگ داشتند و نه هجرت. فرمودند: خاندان ياسر صبر کنيد که قرارگاه شما بهشت است.
ابوجهل با چهره اي بر افروخته فرياد زد: چرا ساکتي کنيزک؟
در همه اين سال ها، ظلمي جاري و مستمر را در مکه لمس کرده بود. و اکنون از او مي خواستند از آييني دست بردارد که او را به عدل مي خواند و از او مي خواستند انتخاب کند؛ ايمان يا کفر.
صداي پيامبر واضح تر از هميشه درگوش سميه طنين افکند: قولوا لا اله الا الله تفلحوا، و شمرده شمرده گفت: من جز حق را انتخاب نمي کنم، من از آيين محمد (ص) دست برنمي دارم.
جمعيت براي چند لحظه مبهوت به او نگريست. مردي سکوت را شکست: محمد واقعاً اين ها را سحر کرده است. چند وقت پيش شوهرش کشته شد. او نيز حاضر نشد دست از خداي محمد (ص) بردارد و جان به سلامت برد.
ابوجهل با عصبانيت نگاهي به سميه انداخت. آفتاب عمود مي تابيد. دستور داد تا دو شتر بياورند.
- شايد ديگر نمي خواهد بعد از او زنده باشد.
- چه کسي را ديده اي که زندگي را دوست نداشته باشد؟
پاهاي زن را به شتر بستند.
زن آتش را ديد او و شوهرش را درون آتش انداختند. پيامبر از کنارشان گذشت و نگاه گرم و مهربانش قلب آنان را آرامش داد. آرامش در متن مصيبت، لذت بخش ترين چيزي بود که تا به حال تجربه کرده بودند. پيامبر خطاب به آتش فرمودند: اي آتش بر آن ها سرد باش.
همان گونه که بر ابراهيم سرد شدي.
آتش سرد شده بود. مشرکان هم اين معجزه را ديده بودند، اما هيچ چيز نمي توانست آتش درونشان را خاموش کند و حالا با قساوت تمام از او مي خواستند دست از همه چيز بردارد. و حقيقت را انکار کند با اين که بارها آرزوي شهادت کرده بود. خوب مي دانست رفتنش هدايت خيلي ها را رقم خواهد زد. شترها را به حرکت در آوردند. دردي سرتاسر بدن سميه را فرا گرفت. زن آرزو کرد: کاش باز هم در اين لحظات پيامبر را مي ديد. لب هايش را بر هم فشرد. بغض در گلويش شکست و صداي خفه اي از او به گوش رسيد. ابوجهل که خسته شده بود، اين صحنه را مي نگريست. او ديگر طاقت نياورد. شمشير کشيد و به طرف سميه حمله ور شد. دوباره پچ پچ ها از سر گرفته شد. يکي آرام گفت: مي خواهد چه کار کند. ديگري پاسخ داد: فرقي نمي کند به هر حال مي ميرد.
ابوجهل شمشير را در سينه زن فرو کرد. شترها ايستادند. سميه حضور پيامبر را در کنارش احساس کرد و فرشتگاني را که به استقبالش آمده بودند. فردي متحير به سميه اشاره کرد: ببينيد دارد لبخند مي زند.
- شايد خوش حال است از مردن، از رها شدن.
- ديوانه شده اي؟ با اين همه درد، فقط بايد فرياد زد.
ابوجهل شمشير خون آلودش را از سينه زن بيرون کشيد و با خودش انديشيد: اين تازه اولش است. اين شمشير از خون خيلي ها سيراب خواهد شد.
منبع: نشريه انتظار نوجوان، شماره 64